فتح خرمشهر به روایت شهید صیاد شیرازی

شهید علی صیاد شیرازی:
بنده به عنوان مسؤول در قرارگاه کربلا، مرکز عملیات مشترک ارتش و سپاه انقلاب اسلامی و به عنوان یک رزمنده کوچک اسلام، شاهد و ناظر بودم که «خداوند خرمشهر را آزاد کرد» و هیچ دلیل دیگری را قبول نمیکنم.
در خرمشهر یا عملیات بیتالمقدس، جبههای که مقابل دشمن داشتیم ۱۷۰ کیلومترمربع بود. از محل تلاقی رودخانه کارون یا بهمن شیر تا تلاقی رودخانه نسیان با هورالعظیم ۱۷۰ کیلومتر طول خطی بود که ما باید به دشمن حمله میکردیم. قرارگاه کربلا تقسیم کار کرد. سه قرارگاه:
۱ - قدس در شمال، ۲- خاتم در مرکز و ۳- نصر در جنوب را سازمان داد و در هر قرارگاه رزمندگان اسلام (ارتش و سپاه) ید واحدی شدند وفرماندهی واحدی پیدا کردند و تحت امر قرارگاه کربلا، آماده عملیات شدند. این عملیات بلافاصله پس از عملیات فتح المبین انجام گرفت. همه رزمندگان ما در حالت روحی بانشاط و آماده ای بودند، برای یک رزم سنگین که فضای عملیات آن، حدود شش هزار کیلومترمربع بود. عملیات در مرحله نخست با عبور از رود کارون انجام شد؛ از شرق به غرب.
رزمندگان در همان شب اول ۲۵ کیلومتر پیشروی کردند و تا جبهه اهواز به خرمشهر رسیدند.(البته در بخشی از جبهه). در مرحله دوم به طرف مرز رفتند و حدود ۱۴ کیلومتر دیگر پیشروی کردند و خودشان را به مرز ایران و عراق رساندند و چون مسیر عبور به صورت پیکانی جلو میرفت، دشمن به وحشت افتاد. از قسمت شمال که دشمن عقب نرفته بود، رزمندگان ما موفق نشده بودند پیشروی کنند. اما دشمن از ترس این که مبادا بصره را از دست بدهد، پا به فرار و عقب نشینی گذاشت، چون مسیر حرکت ما به سمت بصره بود. در نتیجه در مرحله سوم، خود دشمن عقب نشست و رزمندگان ما دنبالش کردند تا اینکه به کوشک و طلائیه رسیدند.
عبور از کنار خرمشهر
ما در دو مرحله برای آزادسازی خرمشهر تلاش کردیم؛ یک مرحله اش در موقع عبور از کنار خرمشهر بود که آمدیم حمله کنیم دیدیم تلفات سنگین خواهیم داد. وضعیت را بررسی کردیم و عکسهوایی گرفتیم، دیدیم دشمن هرگونه مانعی که ممکن است- اعم از سیم خاردار، کانال، مین گذاری و...- را به کار گرفته و ما اگر بخواهیم رزمندگان را از شمال خرمشهر وارد شهر کنیم، تلفات سنگینی خواهیم داد. از خیرش گذشتیم و از کنار خرمشهر عبور کردیم.
پس از ۲۳ روز نبرد، حدود پنج هزار کیلومترمربع از خاکمان آزاد شده بود. مردم از پشت جبهه زنگ میزدند، تماس میگرفتند که پس خرمشهر چی شد! همه منتظر آزادسازی خرمشهر بودند و نمیدانستند که چه بر ما میگذرد. حتی اگر یک روز هم در جبهه بودید، میفهمیدید که ۲۳ شبانه روز در معرض آتش بودن یعنی چه! ما به فرماندهان فشار آوردیم که به شلمچه بیایند و خط دشمن را قطع کنند. دوباره دو شب پشت سر هم حمله کردیم. تلفات سنگینی به دشمن وارد کردیم، ولی برای قطع کردن دشمن موفق نشدیم و تلفاتی هم دادیم.
شاید منطقی ترین پیشنهادی که میشد در این شرایط داد این بود که بگوییم دو ماه به ما فرصت بدهید تا خودمان را آماده کنیم و بعد حمله کنیم به خرمشهر! هر چه فکر میکردیم به نتیجه نمیرسیدیم، چون این دو ماه فرصتی بود برای دشمن که قطعاً کاری کند که دیگر ما نتوانیم به هدف خود دست پیدا کنیم. توی این صحنه بودیم که خدای متعال جرقه امداد خودش را در فرماندهی قرارگاه کربلا زد. بنده و فرماندهی کل محترم سپاه نشستیم و روی آن طرح کار کردیم و قرار شد این فرمان را به عنوان فرمان قرارگاه، من به فرماندهان ابلاغ کنم. قرار شد فرماندهان در آن طرف جاده اهواز- خرمشهر در سنگری جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنرانی کردم و فرمان را ابلاغ کردم و تمام شد. دیدم همه فرماندهان به هم نگاه میکنند. سکوت پرمعنایی بود. حاج احمد متوسلیان گفت: جناب سرهنگ، ما پیشنهادهایی به شما داده بودیم چرا به آنها توجهی نشد؟ و من گفتم: این فرمان فرماندهی قرارگاه است. او سرش را انداخت پایین. فهمیدم که قانع نشد.
نفر بعد سردار شهید حسین خرازی بود که گفت: جناب سرهنگ چرا به منطق ما توجه نشده؟ و من دوباره حرفم را تکرار کردم. او هم قانع نشد.
سومین نفر ارتشی از آب درآمد. استادی بود از دانشگاه فرماندهی و ستاد جنگ. خیلی مؤدبانه گفت: جناب سرهنگ ما به شما سه راهکار دادیم. اما در میان آنچه شما گفتید، هیچ کدام از این راهکارها نبود. من به او گفتم: جناب سرهنگ، شما استاد هستید؛ مگر نمیدانید فرمانده در مقابل راهکارها یا یکی را انتخاب میکند و یا هیچ کدام را؟ این طور جاها فرماندهی هم خیلی خطرناک میشود. یک دفعه دیدم در آن صف آخر سردار سرتیپ سید رحیم صفوی دارد میخندد، بدون آن که حرفی بزند. خنده اش هم مصنوعی بود. دیدم صحنه یک طور دیگر شد. یک دفعه حاج احمد برگشت و گفت: چرا میخندی؟ مثل این که چیز دیگری میخواهی بگویی. صفوی گفت: معذرت میخواهم. سوء تفاهم نشود، اما ما تابع دستور هستیم. تا آمدم از او تشکر کنم، حاج حسین هم حرف او را تکرار کرد و من ناخودآگاه گفتم پس چرا معطل هستید، وقت نداریم...
بریدن دشمن
بیست و سومین روز عملیات بود. یعنی ما ۴۸ ساعت وقت داشتیم. فرماندهان همه رفتند. به خودم که آمدم دیدم توی سنگر، همین طور خمیده ایستاده ام و تمام وجودم را اضطراب گرفته. با خودم زمزمه میکردم که خدایا این چه اضطرابی است، خدایا ما هر چه داشتیم و نداشتیم پشت سر این فرمان گذاشتیم.
اگر عملیات نگیرد چه میشود، دفعه دیگر چه میشود؟ بالاخره گذشت و بعد از ۴۸ ساعت طرح عملیاتی بین شلمچه، پل نو و جزیره ام الرساس که در وسط قرار داشت، آماده شد. عملیات انجام شد. همان اوایل، جناح راست که در اختیار حاج احمد متوسلیان بود، با یک تیپ از ارتش، توش و توان دشمن را بریدند و جلو رفتند و دادشان درآمد که چرا جناح چپ نمیآیند؟ از دو طرف دارند ما را میزنند. چه بگویم که چه گذشت بر ما...! ساعت ده شب عملیات شروع شده بود و حالا چهار و نیم صبح بود. هر کار کردیم دو محور را بگیریم، نشد. همین طور در تلاش بودیم... داشتیم به صبح میرسیدیم. به صبح هم که میرسیدیم، اوضاع ما به هم میریخت و دیگر هیچ کار نمیتوانستیم بکنیم. آنهایی هم که رفته بودند، باید برمیگشتند. نمیدانم چه شد که یک دفعه خوابم برد. ۲۰ دقیقه بیشتر نخوابیده بودم که از خواب پریدم. دیدم این بی سیم ها و گوشی ها و دهنی ها همین طوری رها و همه افراد هم خسته و فرسوده بودند. سر و صدای شدیدی از توی بی سیم میآمد. دیدم صدای تکبیر میآید. پرسیدم چه خبر است گفتند ما آن محور را شکافتیم. یعنی حدوداً ساعت ۵ و ۳۰ دقیقه بود که محور شکافته شد. آن چیزی که منتظرش بودیم.
۷۰۰ بسیجی در مقابل هزاران عراقی
خواب از سرم پرید، خدا را شکر کردم. همه این اتفاقهای بیست و چند روز یک طرف و این دو ساعت یک طرف. ساعت ۵/۶ یا ۷ صبح بود که به ما خبر دادند رسیدیم به اروند. دشمن آن قدر غافلگیر شده بود که بالگردش صبح زود میخواست بیاید به خرمشهر، نمیدانست که نیروهای ما آن جا هستند با خیال راحت با سقف پرواز ۳۰ تا ۰ متری داشت میآمد که یک بسیجی
آر- پی- جی اش را میگیرد به سویش و آن را میزند. مثل این که با یک فیلمبردار هماهنگ کرده بود و فیلمبردار هم از این صحنه فیلم میگیرد که بعدها پخش شد.
ساعت حدود ۷ بود که یک دفعه دیدم شهید خرازی که محل استقرارش درست چسبیده بود به خاکریز خرمشهر، با یک هیجانی گفت که اگر من ۷۰۰، ۸۰۰ نفر جور بکنم اجازه میدهید بزنم به خرمشهر؟ پیشنهاد کردم صبر کنید تا بررسی کنیم. کارشناسی کردیم، دور هم نشستیم و بحث کردیم. هیچ کس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصی جواب نمیداد. منطقی نبود که این ۷۰۰ نفر را همراه با خط مان از دست بدهیم. آمدیم به او بگوییم ستاد قرارگاه کربلا مخالفت کرده، نمیدانید با چه برخوردی به ما انگیزه داد؛ طوری صحبت میکرد انگار که او فرمانده است. دیدیم اصلاً نمیتوانیم قانعش کنیم. من و سردار رضایی متقاعد شدیم که همین طوری رهایشان کنیم تا ساعت ۵/۷ بشود، دیدیم باز دادش درآمد. آنها رفتند و بعد با ما تماس گرفتند. گفتیم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه میکنیم عراقی ها دستها را بالا برده اند! تازه فهمیدیم منظورش چه بود. منظورش این بود که ما ۷۰۰ نفر با این جمعیت انبوه چه کار کنیم. گفت اگر میشود یک بالگرد بفرستید تا ببینیم عمق اینها کجاست. یک بالگرد فرستادیم. ای کاش صدای آن خلبان ضبط میشد. او از آن بالا فریاد میزد که تا عمق پل خرمشهر تا چشم کار میکند عراقی ها در خیابانها و کوچه ها همه دستهایشان بالاست!
دیگر اثری از دشمن نبود
حالا توجه کنید که چه مشکلی برایمان پیش آمد. آیا میتوانستیم به عراقی ها بگوییم فعلاً بروید در سنگرهایتان تا ما نیرو جمع کنیم و بیاییم شما را اسیر کنیم؟ خداوند متعال این فکر را به ذهن ما نشاند که به رزمندگان بگوییم به صورت خط دشت بان یعنی به صورت خط گسترده که یک طرفش به اروندرود بخورد و یک طرفش به ابتدای جاده خرمشهر- اهواز که دست خودمان بود، با دست به عراقی ها علامت بدهند که بروند توی جاده و چون ماشین هم نداشتیم پیاده بروند تا اهواز و بدین ترتیب آنها راه افتادند.
چه حالی داشتیم! فقط میخواستیم اینها زودتر بروند و خرمشهر زودتر تخلیه شود تا رزمندگان ما با خیال راحت بروند داخل شهر. حالا ساعت نزدیک ۱۰ صبح بود و خروج اسرا هنوز ادامه داشت. ساعت ۱۰ گفتند دیگر کسی نمیآید. گفتیم شما پیش بروید. نیروها رفتند و به سرعت رسیدند به پل خرمشهر و قرارگاه استقرار دشمن را گرفتند. دیگر اثری از دشمن نبود. آیا حالا میتوانیم بگوییم خدا خرمشهر را آزاد کرد یا نه؟! سه ماه طول کشید تا توانستیم تمام فشنگها و کنسروهایی را که در گوشه و کنار سنگرها جای داده بودند، بیاوریم. چقدر سنگر داشتند! از نظر نظامیآنها میتوانستند ۱۵ روز بدون دردسر پیاپی بجنگند، چون پشت سرشان رودخانه بود و به راحتی پشتیبانی میشدند، ولی با اینهمه یک ساعت هم دوام نیاوردند! در حالی که ما تعدادمان بسیار کم بود. با همین تعداد کم ۱۹ هزار و ۵۰۰ نفر اسیر گرفتیم. خدا وقتی بخواهد، چنان قوت قلبی به نیروها میدهد که با تعدادی اندک بر تعدادی بسیار زیاد پیروز میشوند.
در خرمشهر چنین اتفاقی افتاد.
افزودن دیدگاه جدید